تلفن زنگ خورد

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد .
به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد .
هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد ، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند .
رو به من کرد و گفت: ببخشید آقا، چی نوشته ؟
گفتم: همه چیزم
پیرمرد: الو سلام عزیزم ...
دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت: همسرمه !!! ♥ ♥ ♥

 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: تلفن , جمله , جملات , عاشقانه , جملات عاشقانه , عشق , دکلمه , زیبا , عشقولانه , دوست , شعر , نوشته , دل , پیرمرد , عکس ,

تاريخ : شنبه 17 دی 1390 | 20:57 | نویسنده : محمد |

در یک چهارراه، که آدرسش اهمیتی ندارد

یک دختر، که اسمش را کاری نداریم


به چراغ قرمز عابر پیاده رسید


و ایستاد


و منتظر ماند


و نرفت


مردانی، که به سطح تحصیلاتشان کاری نداریم


از کنار دختر، که لباسش در قصه ما نقشی ندارد


به خیابانی، که تعداد ماشین هایش را بیخیال می شویم


وارد می شدند


و چراغ قرمز بود


و ترافیک بود


و کسی نمی ایستاد


یک انگشت توهین آمیز


چند آرنج خشن


چند صد کلمهی تحقیر کننده


با پیکر دختر برخورد کرد


از میهنی، که اسمش را نمی بریم


از مردمی، که نامهایشان را فراموش می کنیم


از دینی، که نقشش را در این حادثه انکار می کنیم


دخترک بیزار بود‬


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: دخترک , بیذار , بود , جملات , عاشقانه , جملات عاشقانه , نوشته , دل , دکلمه , داستان , عشقولانه , عشق , داستان عشق ,

تاريخ : شنبه 17 دی 1390 | 16:3 | نویسنده : محمد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.